۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

هفت خوان من، کامران و کامبیز



"ببخشید از کجا از دیار بیرون می روند؟"

"سراسیمه یا آرام؟"

"والا نمی دونم از این آقایون بپرسیند که می خواهن به مازندرانم کنن"

"به هر حال...دو راه هست..یکی بس طولانی٬ به قدر سالیانی ز عمر و سراسر مناظر قشنگ و چایخانه و پلوخانه و مهمانخانه...یکی نیز هست به هفت روز...پر ز خطر...که هست خیلی بد مسیر و نیست اصلن تاکسی خور"

........همراهانم مرا به همراهیشان می کشند...و من در آن حال سر برگردانده و خندان داد می زنم "ممنون رفیق

"رفقا به کدوم ور می شویم؟ به نظر من به راه طولانی بشویم حال و هوایی عوض شود..."

...رفقای خیک و بی تفاوتم (کامبیز و کامران) اما به راه کوتاه رفتند...زیاده کار داشتن و باید زود به دیارشان باز می گشتند

شب اول که اطراق کردیم به کنار شیری در اومدیم...شیر آبی بود هنری که گمونم لویی هفدهم به افتخار ماری آنتوانت ساخته بود ولی به معشوقه اسپانیایی اش تقدیمش کرده بود...کپیده بودیم... که از شیر صدا برخاست...شیر از بس دست روزگار باز و بستش کرده بود٬ هرز رفته بود و چکه می کرد و چکه اش اعصاب منو و همراهان قلدرمو می نوردید! واسه همین کامبیز ضربتی بر سرش زد و واسه همیشه خاموشش کرد. کامران به اعتراض گفت

چنین گفت که ای کامبیز ناهوشیار

که گفتت که با شیر کن کارزار

به روز دوم راه که رسیدیم...جاده ای بود بس دراز و بیابانی...اما ما را سوار بر رخش (لندرور) رفیقان قلدرمان آه نبود...اما رفیقان ما که در کوچه پس کوچه های شهر بنزین هایشان را به منظور الواتی سوزانده بودند و در کارتشان به قدر چکه ای نیز سوخت نبود...بس نگران بودند و دست به دعا شدند

چنین گفت "که ای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

گر ایدون که خشنودی از رنج من

بدین گیتی آکنده شد کارت سوخت من

در این خوان درمانده بودیم که به ناگه عزیز بنزین آزاد فروشی رسید و به قیمت خون بابایش ما را از این گرفتاری آزاد کرد. بس همه شادی کردیم و شکر گفتیم. کامران به ضربتی گوری به دام انداخت و جای شما خالی کباب پر کلسترولی نوش کردیم و خفتیم تا دگر روز

به شب سوم٬ تشویش به دلم افتاده بود که خبری است. قلدران را به تلاشی از خواب ناز بیدار کردم و آنها بر من نهیب زدند که بکپم. که به ناگه

بغرید باز گودزیلای دژم

همی آتش افروخت گفتی به دم

گودزیلا نعره کشان آمد و به ژاپنی کلماتی بگفت که گویی به مادر کامبیز مربوط بود٬ کامبیز سراسیمه ز جا جست و به فریاد گفت

چنین داد پاسخ که من کامبیزم

زیر دستان ننه ام از همه سرترم

ببینی ز من دستبرد نبرد

سرت را در آرم هم اکنون به گرد

گودزیلا خنده ای بکرد و قمه بر کشید که ملت جمع شدند و به سلام و صلوات راهی شدیم

به چهارمین روز به گوشه ای در آمدیم خوش رنگ و لعاب با چراغهای نئونی و وسوسه های بسیار! هر چه کامران نجابت کرد من و کامبیز لجاجت کردیم و عاقبت به آن گوشه در آمدیم. خنیاگر و جادوگر و جن و پری همه در آنجا جمع بودند و ما نیز جزو پریان شدیم. که عزیز خنیاگری کامران را به پهلو نشست

بر کامران آمد پر از رنگ و بوی

بپرسید و بنشست نزدیک اوی

و بس مشغول بودند که کسی ندا داد که این خنیاگر ایدز دارد کامران صحبتی را به مادر خنیاگر نسبت داد و بدین سان از آنجا بشدیم

پنجمین روز را همراهان قلدر من به انتظار "اولاد" نامی ماندند که بیاید و راه بلدی کند٬ اما گویا می شب پیش و بساط صبح کاری بود و اولاد٬ لقای کامران و کامبیز را به آنجای اولادشان سپرده بود و در خواب بود. کامران و کامبیز که گویا از راز مادران خیلی ها خبر داشتند٬ صحبتی را نیز به مادر اولاد نسبت دادند و در راه بشدیم

به روز ششم٬ به قرارگاه ارژنگ نامی در آمدیم که با کاووس نامی گردنه گیری می کردن٬ راه بر ما سد کردن و هر چه رفقای من قلدری کردن٬ آنها بیش از آن کردن و عاقبت لخت و عور راهی خوان دگر بشدیم٬ و من رفقایم را به امید می خواندم

و گر یار باشد خداوند هور

دهد مر ما را اختر نیک روز

همه بوم و بر باز یابیم و تخت

به بار آید آن خرمالو درخت

که به ضربتی پشت دستی از کامبیز به ناچار لب ورچیدم

رفتیم که به خان هفتم بشویم که گفتند راه کندوان باز شده است و ما به تونل شدیم و روز هشتم

به هشتم نشستند بر زین همه

جهان جوی و گردنکشان و رمه

همه بر کشیدند گرز گران

پراکنده در شهر مازندران

در مازندران به کمک آن همراه همیشگی (کارت اعتباری) به ویلایی شدیم و بساط عیش و نوش به راه کردیم و جوانی و الواتی بسیار کردیم و شکر بسیار نیز

که ای دادگر داور کارساز

تو کردی ما را در جهان بی نیاز

تو دادی ما را دست بر جامه دان

سر بخت پیرم تو کردی جوان

هیچ نظری موجود نیست: