۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

اندر باب برنامه های فوق برنامه صحبت زیاد هست. والا این یکی دو تا برنامه ای که من دیدم نه خیر داشتن نه برکت. با این حال همه واسش سر می شکنن. که از ندانی است که گر بدانی نخواهی. یه امتحان که توش می گیرن همچین می کنن که صاب برنامه و برگزار کننده و شرکت کننده خجالت بکشه از این وضع. اگه نمی خوای بخونی و علاقه نداری چرا امتحان می دی؟ و آبرو همه چیو با هم می بری

چند بیتی از کریپتون

عزیز کرک فروشی چند بیتی مرقوم فرموده بودند در باب کریپتونیت که در اینجا بیاوردیم


ستایش بر این خلق خوش ذوق خویش
هنر میچکد کاو از انگشت و ریش
کریپتو... چو یاقوت غلتان بود ای رفیق
چو دیدید جایی بیارید پیش .

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

هفت خوان من، کامران و کامبیز



"ببخشید از کجا از دیار بیرون می روند؟"

"سراسیمه یا آرام؟"

"والا نمی دونم از این آقایون بپرسیند که می خواهن به مازندرانم کنن"

"به هر حال...دو راه هست..یکی بس طولانی٬ به قدر سالیانی ز عمر و سراسر مناظر قشنگ و چایخانه و پلوخانه و مهمانخانه...یکی نیز هست به هفت روز...پر ز خطر...که هست خیلی بد مسیر و نیست اصلن تاکسی خور"

........همراهانم مرا به همراهیشان می کشند...و من در آن حال سر برگردانده و خندان داد می زنم "ممنون رفیق

"رفقا به کدوم ور می شویم؟ به نظر من به راه طولانی بشویم حال و هوایی عوض شود..."

...رفقای خیک و بی تفاوتم (کامبیز و کامران) اما به راه کوتاه رفتند...زیاده کار داشتن و باید زود به دیارشان باز می گشتند

شب اول که اطراق کردیم به کنار شیری در اومدیم...شیر آبی بود هنری که گمونم لویی هفدهم به افتخار ماری آنتوانت ساخته بود ولی به معشوقه اسپانیایی اش تقدیمش کرده بود...کپیده بودیم... که از شیر صدا برخاست...شیر از بس دست روزگار باز و بستش کرده بود٬ هرز رفته بود و چکه می کرد و چکه اش اعصاب منو و همراهان قلدرمو می نوردید! واسه همین کامبیز ضربتی بر سرش زد و واسه همیشه خاموشش کرد. کامران به اعتراض گفت

چنین گفت که ای کامبیز ناهوشیار

که گفتت که با شیر کن کارزار

به روز دوم راه که رسیدیم...جاده ای بود بس دراز و بیابانی...اما ما را سوار بر رخش (لندرور) رفیقان قلدرمان آه نبود...اما رفیقان ما که در کوچه پس کوچه های شهر بنزین هایشان را به منظور الواتی سوزانده بودند و در کارتشان به قدر چکه ای نیز سوخت نبود...بس نگران بودند و دست به دعا شدند

چنین گفت "که ای داور دادگر

همه رنج و سختی تو آری به سر

گر ایدون که خشنودی از رنج من

بدین گیتی آکنده شد کارت سوخت من

در این خوان درمانده بودیم که به ناگه عزیز بنزین آزاد فروشی رسید و به قیمت خون بابایش ما را از این گرفتاری آزاد کرد. بس همه شادی کردیم و شکر گفتیم. کامران به ضربتی گوری به دام انداخت و جای شما خالی کباب پر کلسترولی نوش کردیم و خفتیم تا دگر روز

به شب سوم٬ تشویش به دلم افتاده بود که خبری است. قلدران را به تلاشی از خواب ناز بیدار کردم و آنها بر من نهیب زدند که بکپم. که به ناگه

بغرید باز گودزیلای دژم

همی آتش افروخت گفتی به دم

گودزیلا نعره کشان آمد و به ژاپنی کلماتی بگفت که گویی به مادر کامبیز مربوط بود٬ کامبیز سراسیمه ز جا جست و به فریاد گفت

چنین داد پاسخ که من کامبیزم

زیر دستان ننه ام از همه سرترم

ببینی ز من دستبرد نبرد

سرت را در آرم هم اکنون به گرد

گودزیلا خنده ای بکرد و قمه بر کشید که ملت جمع شدند و به سلام و صلوات راهی شدیم

به چهارمین روز به گوشه ای در آمدیم خوش رنگ و لعاب با چراغهای نئونی و وسوسه های بسیار! هر چه کامران نجابت کرد من و کامبیز لجاجت کردیم و عاقبت به آن گوشه در آمدیم. خنیاگر و جادوگر و جن و پری همه در آنجا جمع بودند و ما نیز جزو پریان شدیم. که عزیز خنیاگری کامران را به پهلو نشست

بر کامران آمد پر از رنگ و بوی

بپرسید و بنشست نزدیک اوی

و بس مشغول بودند که کسی ندا داد که این خنیاگر ایدز دارد کامران صحبتی را به مادر خنیاگر نسبت داد و بدین سان از آنجا بشدیم

پنجمین روز را همراهان قلدر من به انتظار "اولاد" نامی ماندند که بیاید و راه بلدی کند٬ اما گویا می شب پیش و بساط صبح کاری بود و اولاد٬ لقای کامران و کامبیز را به آنجای اولادشان سپرده بود و در خواب بود. کامران و کامبیز که گویا از راز مادران خیلی ها خبر داشتند٬ صحبتی را نیز به مادر اولاد نسبت دادند و در راه بشدیم

به روز ششم٬ به قرارگاه ارژنگ نامی در آمدیم که با کاووس نامی گردنه گیری می کردن٬ راه بر ما سد کردن و هر چه رفقای من قلدری کردن٬ آنها بیش از آن کردن و عاقبت لخت و عور راهی خوان دگر بشدیم٬ و من رفقایم را به امید می خواندم

و گر یار باشد خداوند هور

دهد مر ما را اختر نیک روز

همه بوم و بر باز یابیم و تخت

به بار آید آن خرمالو درخت

که به ضربتی پشت دستی از کامبیز به ناچار لب ورچیدم

رفتیم که به خان هفتم بشویم که گفتند راه کندوان باز شده است و ما به تونل شدیم و روز هشتم

به هشتم نشستند بر زین همه

جهان جوی و گردنکشان و رمه

همه بر کشیدند گرز گران

پراکنده در شهر مازندران

در مازندران به کمک آن همراه همیشگی (کارت اعتباری) به ویلایی شدیم و بساط عیش و نوش به راه کردیم و جوانی و الواتی بسیار کردیم و شکر بسیار نیز

که ای دادگر داور کارساز

تو کردی ما را در جهان بی نیاز

تو دادی ما را دست بر جامه دان

سر بخت پیرم تو کردی جوان

۱۳۸۶ آذر ۱۴, چهارشنبه

اندر باب ماده ای به نام "کریپتونیت"!


عجیب است که تن "سوپرمن" را به کریپتونیت می نواختند و این "سوپر من" را خوش می آمد. گران مرتبه ای از ولاد فرنگ٬ حضرت عالیه "کاپلان" در این باب صحبت ها فرموده اند که اندر ادب فارسی در نمی آید. به هر حالت گویا این کریپتونیت هر چه هست به تن آدمی خوش می آید! و این را "بت من" و "رابین" و هم چنین "یوگی" و دوستان نیز تصدیق کرده اند.


کنجکاو گشتیم که کمی از این کریپتونیت استفاده کنیم که شاید تاثیری بیش از این لامصب قرص و نوع دیگر!! ناپروکسن بر تن رنج کشیده مان داشته باشد. از طبیب سراغش را گرفتیم با نسخه ای به عطاری حوالتمان کرد. به عطاری در آمدیم٬ ابراز بی اطلاعی کرد. سرانجام پرسان خدمت عزیز کرک فروشی روانه شدیم که گرچه خود این قلم در اسباب خود نداشت٬ نشانی از کاسب محترمی در ناصرخسرو مرحمت کرد که ما خدمتشان رسیدیم. ایشان عرض کردند که این "کریپتونیت" دارند و از اتفاق جنس اعلی دارند که حضرت "دکتر ایکس" از سفرهای مشترکشان با "چهار تن اعجاب آور" که گویا از نوادگان سندبادند٬ با خود آورده اند.


به مقدار موجودی جیب تنبان و پیراهن و کت و جوراب٬ کریپتونیت خریداری نمودیم که به علت فی بالای جنس تنها به اندازه یک "تیغ"! نصیبمان گشت. استفاده فرمودیم٬ فایده ای نکرد. تنها سوزشی نافرم فرا گرفتمان که چند روزی ما را ز پا انداخت. به هر حال گویا این "کریپتونیت" تنها اهل "سوپر قهرمانان" را خوش می آید و به تن ما نمی سازد!


------

پست نوشت! - در صورتی که عزیزی در باب این که "کریپتونیت" چه هست، سوالی دارد، شما را ارجاع می دهیم به محضر جناب ویکی پدیا که در نشانی زیر مرقوم است:

۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

World AIDS Day


۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

پایان نامه خرگوش


این که در ادامه می بینید را یه بابایی واسه من با برق نامه!(همون ایمیل بابا) فرستاده...با این که بی مزه است اما وبلاگ را که به روز می کنه
--------------------------
يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.

روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد ايکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.

گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.ـ

پايان
----------------------
نتيجه
هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد
آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!

۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

تبلیغات


از این پس شما نیز می توانید در این وبلاگ تبلیغات کنید و به مال و منال برسید

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

اندر باب کتابخانه بیمارستان الزهرا


این کتابخونه بیمارستان الزهرا(س)، به همه چیز شبیه شده تا کتابخونه، بیشتر بازار شامه یا شنبه بازار، کیپ تا کیپش آدم! نشسته..همه جور اتفاقی هم توش میوفته...هرکی خونه حوصله اش سر می ره میاد اونجا...هر کی دلش واسه رفیقاش تنگ شده میاد اونجا یه سری بهشون می زنه...هر کی با زنش یا شوهرش بحثش شده میاد یه حال و هوایی تازه می کنه..تازه هر کی هم که وقت خونه بخت رفتنش شده باشه به خاصه وقت شوهر دادنش باشه میاد اینجا داماد خوشبختشو پیدا می کنه....آهان یه سری هم میان درس میخونن...و صد البته خیل عظیمی از این عزیزان واسه امتحان کذایی رزیدنتی درس می خونن که البته چند سالی هست به این مهم مشغولند و به عبارتی دیگه کم کم جزو فلور طبیعی کتابخونه شدن...تو این کتابخونه از همه جا آدم پیدا می شه...از دانشجو پزشکی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان بگیر تا دانشگاه نجف آباد و حتی گاهی دانشگاه یزد و شهرکرد و اراک و علی آباد کتول را هم ساپورت می کنه این کتابخونه! خلاصه یه جوری شده که دانشجوهای دانشگاه خودمون خجالت می کشن برن کتابخونه از بس غریبه هست که البته مهمون حبیب خداست اما یه جورایی تو کتابخونه جا مهمون و میمون...ا ببخشید جای مهمون و میزبون عوض شده...خلاصه بعضی روزا که می رم ببینم چه خبره...طبق معمول جا نیست و خلاصه می گم تو را خدا بلند نشید من همین دم در می شینم! تازه نه تنها از همه جا بلکه از همه حرفه و از همه سن و سالی تو این کتابخونه هستن...از اتندینگ محترمی که صبح ها گاهی با حضور انورشون کتابخونه را گل افشانی می کنن! تا رزیدنت از همه سالی تا پزشک عمومی از شش دوره پشت امتحان مونده تا 1 دوره و حتی کمتر تا اینترن تا استاجر تا دانشجو علوم پایه تا دانشجویان رشته های مکانیک، عمران، گرافیک، دندونپزشکی، پرستاری، مدیریت تا دبیرستانی تا دبستانی! خلاصه این کتابخونه نمونه خوبی از جامعه است (قابل توجه عزیزانی که هنوز تز بر نداشتن و توی جور کردن حجم نمونه موندن) به هر حال این کتابخونه الزهرا عجیب جاییه....یه زمونی می گفتن که اینجا غار چهل دزد بغداد بوده اما علی بابای فلان فلان شده یه روز پس ورد غار را (همون کنجد) را به همه لو داد و حالا بیا و ببین که چه آشفته بازاریه
گاهی این کتابخونه به آخور گاوداری خیلی شبیه می شه (البته دور از جون شما عزیزان...شباهت صرفا ادبیه! شما به خودت نگیر) همه یه عالمه مشتقات سلولزی (یونجه، علف، کتاب!) گذاشتن جلوشون و دارن می خورن (یا حالا می خونن)...گاهی یکیشون سر بالا میاره شروع می کنه بلند بلند چیزایی که خورده ( خونده) دوباره بجوه (مرور کنه) که صدای ملچ ملوچش باعث می شه بقیه گاوها بهش بگن "آروم بخور"...یا گاهی که حواس یه گاوی از سمت هم جنس خودش به سمت غیر هم جنس خودش پرت می شه یه گاو دیگه ای بهش می گه "اوی سرت تو علف و یونجه خودت باشه"...گاه بعضی گاوها علف خارجی (تکست) می خونن بعضی علف داخلی، بعضی علف نیمه هضم شده می خورن (نکات برتر) و بعضی هم که از دنیا فارق ترند یونجه و کاه (جزوه) می خورن...بعضی گاوها هم که فارق التحصیل می شن باز انقدر دلبسته اینجا می مونن که واسه رسیدن از مرحله گاوی (پزشک عمومی) به بوفالویی (پزشک متخصص) باز تو همین طویله متحصن می شن...شاید که افاقه کنه...هر گاه نا بیگاهی هم می تونی گاوهای مزرعه (اینترن) را ببینی که میان و گاوآهنشون را کناری می ذارن تا یه دقیقه ناقابل چشم رو هم بذارن..یا که دو لقمه ای بخورن!...البته من یه شایعاتی را هم شنیدم که یه گوشه این گاوداری یه کشتارگاه هم هست که گاوهای از کارافتاده را سر می برن..البته شما نگران نشو...حتما شایعه است